من، تو، تنهايي
لحظه هاي زندگيم پر مي شود از تنهايي
و تنهاييم مملو از حضور آدمهايي خواهد بود که مي آيند و مي روند
در پيچ و خم خيابانهاي پر دغدغه
تنها صداي بوق ماشينهايي شنيده مي شود که پشت ترافيک مانده اند
و مي شکنند سکوتي را که در عمق ذهنم جاري ست
من خسته و آرام قدم مي زنم تا انتهاي ابديتي که در چشمان تو جاري ست
و تکيه مي دهم به بازوان مردانه ات
چه پر شور مي شوم وقتي تنهاييم را با تو قسمت مي کنم
درست مثل آدامس و شکلاتي که تو با من قسمت مي کني
لحظه هايم را با تو شريک مي شوم
تمام بود و نبودم مي شود تو
و تمام هستيم را به نام تو سند مي زنم
سنگفرش خيابانت مي شوم
عابر کوچه هاي خيالم مي شوي
سفر مي کنيم تا مثبت و منفي بي نهايت
روي محور هاي رياضي
نفسم در سينه حبس مي شود وقتي نگاهت در نگاهم در هم مي آميزد
تکثير مي شوم وقتي دستانت با دستانم عجين مي شود
زنده مي شوم
و در لابلاي تو زندگي مي کنم
اما ...
اما اگر بروي
تمام لحظه هاي زندگيم پر مي شود از تنهايي
و تنهاييم مملو از حضور آدمهايي خواهد بود که مي آيند و مي روند