من، تو، تنهايي

لحظه هاي زندگيم پر مي شود از تنهايي

و تنهاييم مملو از حضور آدمهايي خواهد بود که مي آيند و مي روند

در پيچ و خم خيابانهاي پر دغدغه

تنها صداي بوق ماشينهايي شنيده مي شود که پشت ترافيک مانده اند

و مي شکنند سکوتي را که در عمق ذهنم جاري ست

من خسته و آرام قدم مي زنم تا انتهاي ابديتي که در چشمان تو جاري ست

و تکيه مي دهم به بازوان مردانه ات

چه پر شور مي شوم وقتي تنهاييم را با تو قسمت مي کنم

درست مثل آدامس و شکلاتي که تو با من قسمت مي کني

لحظه هايم را با تو شريک مي شوم

تمام بود و نبودم مي شود تو

و تمام هستيم را به نام تو سند مي زنم

سنگفرش خيابانت مي شوم

عابر کوچه هاي خيالم مي شوي

سفر مي کنيم تا مثبت و منفي بي نهايت

روي محور هاي رياضي

نفسم در سينه حبس مي شود وقتي نگاهت در نگاهم در هم مي آميزد

تکثير مي شوم وقتي دستانت با دستانم عجين مي شود

زنده مي شوم

و در لابلاي تو زندگي مي کنم

اما ...

اما اگر بروي

تمام لحظه هاي زندگيم پر مي شود از تنهايي

و تنهاييم مملو از حضور آدمهايي خواهد بود که مي آيند و مي روند

.....

صداي ناله هاي آسمان به گوش من رسيد

نگين شرشر باران به روي من چکيد

بنازم دست باران را که انگشت نوازش روي گونه هاي من کشيد

 چه دنياي غريبي بود دنياي خيال تو

چه روياي لطيفي بود روياي نگاه تو

صدايم لا به لاي زجه هاي اين زمان گم شد

نگاهم پشت انبوه نگاه عده اي گم شد

کودکيهايم سرابي شد

و اندوهي برايم ماند و افسوس نگاهي که هرگز در نگاه من نخواهد ماند

و افسوس صدايي که در گوشم طنين افکن نخواهد شد

زندگي کن

 

اعتماد کن به فصل آغاز

به فصل رويش

به تکرار دوبارة تولد

در آغوش بگير بهار را

گل ها را

و سلام کن به شکوفه هاي گيلاس

سلام کن به عشق

به آب

به آينه

به پاکي

سرودي تازه آغاز کن

از رهايي

ميله هاي قفس را بشکن

نفس بکش در لحظه لحظة بودن

خالي کن ريه هاي مسلول دلت را از آلودگي نفس

به زباله دان بينداز زباله هاي متعفن کينه را

زنده باش

زندگي کن

 

در حوالي اين روزها

در حوالي اين روزها، تنها و بي تو نفس مي کشم در هواي مسموم اين شهر. جاي خاليت، نشنيدن صدايت، افزون مي کند کشندگي اين سم را. و من هر بار در امتداد اين جاده منتظر رسيدنت لحظه ها را مي کشم. نيستي تا ببيني که بي تو بر من چه مي گذرد. و اگر مي ديدي و مي دانستي، هيچ گاه نمي رفتي. لحظه هاي با تو بودن آنقدر کوتاه است که مرا مجال نفس کشيدن نمي دهد. و لحظه هاي بي تو بودن آنقدر بلند که هر لحظه برايم جهنمي ست بي انتها. کاش اين فاصله ها نبود.

اين چند خط في البداهه به ذهنم رسيد به ياد شعر «باز باران»

باز باران

بي ترانه

بي نواي عاشقانه

مي خورد بر بام خانه

 

بر خيال و خاطراتم

مي نشيند بغض سنگين

تلخ و غمگين

 

در هواي ديدن تو

دور مي گردم ز خانه

 

چرخش چرخ زمانه

يادم آرد

عهد ديرين

 

ياد عهد روزگار کودکيها

ياد خط يادگاري

که نوشتي بر درخت خشک خانه

 

ياد آن شعري که خواندي

ياد آن حرف قشنگ شاعرانه

ياد تو با عشقهاي کودکانه

 

باز باران

مي چکد بر صورت من

مي نشيند بر نگاهم

 

اشک و باران

هر دو مي ريزد به گونه

خيس مي گردد خيالم

ميدونم زياد قشنگ نيست

اين چند خط رو لاي جزوه هاي دوره دانشجوييم توي يزد پيدا کردم نمي دونم در چه حسي اينا رو نوشتم.

 صدايي تلخ مي خواند مرا

که برخيز

برخيز و به ياد آور که هستي

صدايي سرد از جنس نگاه

تلنگر مي زند

بر سکوت لحظه هايم

لحظه هايم در نگاهي خسته از پاييز بي باران

در صدايي مملو از باران بي رعد

مي شکافند

من و تنهاييم از باور شبهاي يلدا عاجزيم

شبي آکنده از غصه

شبي سرشار از لحظه

شبي لبريز از ناباوري ها

شبي که جز صداي بوف کور

نمي آيد صداي ديگري

شبي که هق هق چرخ کبود

مي شکافد سينة صد پارة خود را

و باراني عظيم

بر زمين آغاز مي گردد

شبي که چشمهاي منتظر بر در

دگر نوري نخواهد ديد

شبي که از پسش رگبار و طوفانها

بر عابر پير گذرها

امان نخواهد داد

و من

تنها

فقط با فانوس خاموشي در دست

بر سر راهش

منتظرم خواهم نشست

تا بيايد

و در آغوش گيرم

تمام لحظه هايش را

 

يادته ...

يادته هواي برفي                           دست تو، تو دست من بود

تو خيابونا مي رفتيم                        حرفامون مثل غزل بود

روي شونه هاي گرمت                    برفو من پرونده بودم

سر من رو شونة تو                         سيل اشکو رونده بودم

فکر تلخ بي تو موندن                     دل خستمو مي ترسوند

توي گرماي وجودت                       تن من رو هي مي لرزوند

غصه ها تو قلب من بود                  با زبون هيچي نگفتم

چشم تو به چشم من بود                 حرفو با چشام مي گفتم

تو نگو دروغه حرفام                       اينو من خودم مي دونم

واسه سرماي زمستون                    ناسروده شعر مي خونم

دست من خالي ز دستات                چشم من نديده چشمات

قدمام تنهايي رفتن                        توي جادة خرافات

من و تو غريبه هستيم                    عشق من فقط سرابه

حتي اين وجود من هم                   واسه تو يه جور عذابه

يکسال گذشت

 

امشب که بياد يک سال از رفتنت ميگذره و من هنوز هم باور نکردم.

انگار هميشه با مني. و روزي به تو مي رسم ...

 

روزي متفاوت براي من

 

امروز براي من يه روز متفاوته

چند روزيه که بغض راه گلوم رو گرفته و اشک مثل بارون بهاري از چشمام سرازيره. 

آخه هر سال روز مادر که مي شد با شور و ذوق مي رفتم بازار و براي مامان و مادر بزرگم کادو مي گرفتم.

اما امسال بايد با شاخه هاي گل برم سر خاک مادر بزرگم که همه ي وجودم از او بود.

مادر بزرگ خوبم روزت مبارک که برايم مادر بودي

جايت خالي که هيچ وقت از دلم بيرون نمي ري

يادت باقي که هميشه در قلبم و ذهنم هستي

دوستت دارم تا ابد و قلبم به خاطر مهربانيهاي تو مي تپد.

 

همه جا آسمان همين رنگ است

 

بر سر آسمان دل ابريست كه نه مي بارد و نه ميگذرد

دلم از دست زندگي تنگ است، همه جا آسمان همين رنگ است

همه جا آسمان دلهاشان هاله اي غبار غم دارد

زندگي ها به هر زمان و مكان چيزي از حد خاص كم دارد

راه پرسنگ و رهگذر لنگ است

همه جا آسمان همين رنگ است

از قديم گفته اند و مي گويند:

هيچ رنگي بالاتر از سياهي نيست

هست ؟.....؟

هست!هست.

وليکن نميتوانش ديد

اين فوق سياه نيرنگ است

همه جا آسمان همين رنگ است

 

یادگاری از یک دوست که نشناختمش

 

غره مشو كه مركب مردان مرد را در ریگزار باديه پي ها بريده اند


نوميد هم مباش كه رندان جرعه نوش ناگه به يك ترانه به مقصد رسيده اند

نکته ای بیاموزیم از سقراط

 

سقراط را همواره مشغول قدم زدن در بازار اصلي شهر مي ديدند.

يك روز ، يكي از شاگردانش پرسيد : استاد ، از شما آموختيم كه يك حكيم ، زندگي ساده دارد. شما حتي يك جفت كفش از خود نداريد.

سقراط پاسخ داد : درست است.

شاگرد ادامه داد : با اين حال ، هر روز شما را در بازار شهر، و در حال تحسين كالاها مي بينيم. آيا اجازه مي دهيد پولي جمع كنيم تا بتوانيد چيزي بخريد؟

سقراط پاسخ داد: هر چه را كه مي خواهم دارم. اما عاشق اين هستم كه به بازار بروم تا ببينم آيا بدون انبوه اين چيزها، همچنان خشنود خواهم ماند ؟

 

سخنان کوتاه

 

گودال آب کوچکی باشی یا دریای بیکران... فرقی نمی کند، زلال که باشی، آسمان در توست و خداوند عشق را آفرید تا شکرگزار باشیم.

*****

از میان کسانی که برای دعا به تپه ها می روند فقط کسانی که با خود چتری دارند به کار خود ایمان دارند...

*****

من حتی اگر در پوست گردو اسیر و محدود باشم باز می توانم خود را پادشاه فضای بیکران بدانم. «شکسپیر»

 

خدايا! به من صبر بده

 

به کعبه گفتم تو از خاکي منم خاک

چرا بايد به دور تو بگردم

ندا آمد تو با پا آمدي بايد بگردي

برو با دل بيا تا من بگردم

 عشقم، روحم، قلبم، زندگيم، همه کسم، همه ي وجودم زائر خانه ي خدا بود و چند روزه که من رو تنها گذاشته و رفته پيش خدا. کسي که کولم مي کرد تا پاهام روي خاک نباشه، الان چند روزه که رفته زير همون خاک. باورم نميشه که ديگه نمي بينمش. ديگه کسي نيست که ديوانه وار عاشقش باشم. کسي که عشق ورزيدن و دوست داشتن رو از او ياد گرفتم ديگه نيست. يه فرشته بود از آسمون خدا روي زمين خود خدا. چقدر سخته که آدم عزيزترين کسش رو از دست بده. تا لحظه ي آخر خدا، حسين، مهدي، کربلا و کعبه روي لباش جاري بود. نميدونم چطور بايد تحمل کنم رفتنش رو. مامانم ميگه تو به جاي او برو زيارت خانه ي خدا ولي چطور برم. اون پاک بود و بي گناه ولي من غرق در  گناه.

خدايا! مواظبش باش. خيلي غريب بود. غريب زندگي کرد و غريب مرد. توي اين خاک هم غريبه. به دست تو مي سپارمش.

خدايا! به من صبر بده.

 

سخت است ...

سخت است که عاشق باشي و نتواني بگويي

دردناک است که کسي را دوست داشته باشي و نتواني ابراز کني

اينکه لحظه ها را گريه کني و او تو را نبيند

اينکه نداني آيا ثانيه اي از ذهن او گذشته اي يا نه؟

سخت است که دلت براي کسي بتپد

دستانت يخ ببندد با شنيدن نامش

ولي افسوس که نداني احساس او را

سخت است شبها به ياد او بخوابي تا شايد رويش را در خواب ببيني

سخت است که روزها را به اميد ديدنش شروع کني

سخت است که فکر کني شايد روزي بفهمي او دلش با ديگري بوده

کاش آدمها حرف دلشان در چشمانشان هويدا مي شد...

-----------------------------------------------------

(چند سطر بالا از زبان يکي از دوستانم بود که در ادامة درد دلهاش نوشتم. ولي بعضي از دوستان برداشت ديگري از آن کردند.)

 

کوتاه و لی زیبا از دکتر علي شريعتي

در نهان به آناني دل ميبنديم که دوستمان ندارند و در آشکار از آناني که دوستمان دارند غافليم شايد اين است دليل تنهايي ما...

سرابم برف مي بارد

 

 

دگر خالي ز احساسم

خروسم کبک مي خواند

غمين ديوانه ام آري

سرودم سبک مي خواند

زمينم مانده است بي جان

اميدم بذر مي کارد

چو رود تشنه مي مانم

سرابم برف مي بارد

وجودم مرده است اما

غرورم اسب مي راند

چموش و سرکش و تنها

خيالم سبز مي ماند

 

...

 

 

امروز امتحان سختی دارم.

 

 

دلگیرم از این روزها

 

اين روزها آدمها عوض شده اند. آدمها چه بد شده اند. اين روزها چه راحت شده دزيدن عروسکي کوکي از دست دخترکي خرد، چه آسان مي شکند شيشة دلي مجروح به تلنگر نگاهي بي احساس و چه آسان پيرمردي در گوشة خيابان مي ميرد بي آنکه کسي برايش قطره اي اشک بريزد.

اين روزها خنده ها خنده نيست و گريه ها نيز ديگر رنگ گريه ندارند. يکي از فرط خوشحالي مي گريد و آن يکي بر غصه هايش مي خندد. ديگر کسي سبزي بهار را نخواهد فهميد، اما بارش باران پاييزي به دردها و دلتنگيها رنگ تازه اي خواهد بخشيد.

 اعتماد جايز نيست. فرياد بايد کرد از اين همه رفيق نامحرم که حريم دلت را به بهاي ناچيزي خواهند فروخت...

اشکها را دستي نخواهد پاک کرد و هيچ دردي را مرهمي نخواهد بود. خاک را خاک نيز نخواهد پاک کرد از لوث اين همه ابليس که باکرگي دختر زمان را خواهند دريد.

دلگيرم از اين روزها ...

 

دستهايمان خالي ست

 

چشمهايمان ابري ست

در نهايت احساس

چشمهايمان بي ريا، بي نياز، باراني ست

 

دستهايمان خالي ست

خالي از نوازش دستي

در هواي سرد بهمن ماه

 

آن نگاه دزدانه

آن نوازش بي اجر

آن همه ناز و آن همه آواز

در سکوت لحظه ها جاري ست

 

فارغ از همه هياهوها

قلبمان پر از مهر است

پر ز رازهاي ناگفته

پر ز اندوه و پر ز شادمانيهاست

 

زندگي نيايش گلهاست

زندگي قنوت برگها در ميان باد و بورانهاست

زندگي يک بغل گل ياس است

زندگي لحظه لحظه بودنهاست

لحظه ها مملو از حضور آدمهاست

 

آي آدمها که مي دانيد

شب دراز است و آسمان ابري

آي آدمها که مي بينيد

کودکي زير برف سنگين شهر

در کنار پياده رو مرده

مي شود شما آيا

لحظه اي آدمي برفي

در سکوت شب باشيد؟

تا که شايد از سرما

لحظه اي سخت تر بياساييد؟

 

زندگي بس زياد باراني ست

آسمان بس زياد باراني ست

چشمها نيز بسيار باراني ست

دستها اما

خالي از هر چه مثل باران است.

 

آسمان با ماست

 

سطرهاي زير رو سال 75 يا 76 نوشتم، خودم يادم رفته بود، خواهرم حفظش کرده بود، ازش گرفتم و اينجا درج کردم. هر چند چنگي به دل نمي زنه ولي خب يادي از روزهاي گذشته ست.

 

اگر دنياي ما دنياي بي خويشي ست

اگر دنياي ما زندان بي مهري ست

                                    وليکن آسمان با ماست

اگر ما را در اين دنيا کسي نيست

اگر ما را کسي فريادرس نيست

                                    وليکن آسمان با ماست

اگر چشمان ما بي اشک ماندند

اگر چشمي براي ما نمي گريد

                                    وليکن آسمان با ماست

يکي را مي شناسم من در اين دنيا

که هر لحظه براي ما

بر اين نامردميها که به ما رفته

براي زخمهاي چشمهامان اشک مي بارد

من و تو گرچه تنهاييم

گرچه دنيا بهر ما جايي ندارد

گرچه دریا بهر ما آبی ندارد

وليکن آسمان با ماست

 

 

دوشنبه 11/9/87 روز بارانی...

 

الآن آسمون بارونیه. جای همه خالی.

وای اگه بدونید که چه کیفی داره.

یه بارون پاییزیه توپ. صدای شرشرش بد جوری وسوسه کننده شده. ضرب آهنگ تندش آدم رو می بره تا بینهایت.  

کاش وقت داشتم و میرفتم زیر بارون قدم میزدم. ولی حیف که سر کار هستم و نمیتونم برم.  

امیدوارم تا چند روز ادامه داشته باشه.

 

نميدونم کجاي اين دنيا هستم

 

هدف زندگي فقط بودن نيست، بلکه به بودن است.     " سقراط"

 

همه عمر صبر کردم ...

 

 همه عمر صبر کردم که رسد زتو نشاني

          دل و دين و عقل دادم که رسم به تو زماني

                             همه آرزويم قلبم که بگيرم از تو جامي

                                    تو ولي زدي شکستي دل و جام ناگهاني

...

دل من گرفته زين همه ديوار

زين همه شبهاي بي فانوس

دلم تنگ است زين همه بيداد

 

براي شاپرک دلتنگ و غمگينم

براي قاصدگ دلتنگ دلتنگم

براي تو دلم بي تاب بي تاب است

 

نمي فهمي نگاهم را

نميداني که دل در دام تو دارم

 

برايم دان نمي ريزي،

مبادا بر سر راه تو بنشينم

 

تو تنهايي، منم تنها

تو بي مهتاب، من بي تو

تو نوري، من چراغ راه خود گم کرده ام اين بار

تو از من دور،

من هر دم به سوی تو دوان آيم

سرابي تو، شايد آب

ولي من بي تو مي ميرم

به تو محتاج محتاجم

مي روم تا به پايان برسم

چند قدم مانده به پايان سفر

سفري تا ته دفتر سياه عمرم

گامهايم ز سفر واماندند

 

آنطرفتر، آنجا

پشت يک پنجره از جنس غبار

شايد هم از جنس حباب

مي نشينم که تماشا کنم از دور تو را

 

و تو آرام آرام

بر لب حوضچه اي مملو از ميخک و ياس

دست بر آب روان مي کوبي

 

مانده ام که برايت بسرايم شعري

شعري از جنس بلور

واژه هايش همه نور

بند بند غزلم همه از عمق وجود

تار و پودش همه عشق است و سرور

 

من برايت غزلي خواهم ساخت

مطلعش همه از جنس نياز

که تو را مي خواند

 

من تورا خواهم ديد آنسوي شيشة باران خورده

پشت آن پنجرة رو به حياط

که مدام

رو به ديوار دل من باز است

 

قاصدي مي آيد

که بگويد با من، سخن رفتن و تنها ماندن

قاصدک مي آيد

که نباشم تنها

ليک من مي دانم

قاصدک قاصد تنهايي هاست

 

و من آرام آرام

مي روم تا به پايان برسم

 و چه سخت است تنها متولد شدن!

 

وقتي که ديگر نبود من به بودنش نيازمند شدم،

      وقتي که ديگر رفت من به انتظارآمدنش نشستم،

         وقتي که ديگر نمي توانست مرا دوست داشته باشد من او را دوست داشتم،

               وقتي که او تمام کرد من شروع کردم ،

                      وقتي او تمام شد من آغاز شدم

                             و چه سخت است تنها متولد شدن!

                                مثل تنها زندگي کردن است.

                                         مثل تنها مردن است.

دلم گرفته

 

دلم از دست آدمهای اين شهر گرفته, هر چند نمی شود بر آنها نام آدم گذاشت که از هر حيوانی نيز پست تر عمل می کنند. کاش ميشد بال و پری داشتم برای پرواز و می رفتم به دور دستها. آنقدر مي رفتم که ديگر بالهايم مجال پريدن پيدا نمی کردند. کاش ميشد آشيان امنی پيدا می کردم. ولی افسوس پرنده بودن سخت است و بالهای خيالم را نيز تاب پريدن نيست. خسته ام از آدمهای اين روزها که همچون کرکسان به دنبال لاشه ای هستند. کی پايان عمرشان خواهد رسيد نمی دانم.

ثانيه ها با عجله به دنبال هم می دوند و من با خيالهای پريشان خودم دست و پنجه نرم می کنم. ثانيه, دقيقه, ساعت, روز, هفته, ماه, سال, ... عمر من رو به پايان است و من خسته تر از اولين ثانية آمدنم. می روم ولی نميدانم به کجا و چرا.

خستگی هايم را کسی از من خواهد گرفت که نهايت آرامش من در اوست. دريای من است و خلوتگه من. و قطرة بارانی که بر من می چکد. ولي افسوس او که آرام من است نگاهم را نخواهد فهميد.

کاش مي دانستم که اين آرام جانم کيست، کجاست و کي خواهد آمد.

کاش مي شناختمش.

گم شده در زندگی

زندگي مثل يک دايره است که هرچه به دور و بر خودت نگاه مي کني نمي داني کجاي آن ايستاده اي. تا چشم کار مي کند ازدحام آدمهاست و انبوه افکاري که مثل کرم تمام وجودم را مي لولد. تنهايي مثل جزام تا مغز استخوانم را از بين خواهد برد. در مسير رودخانه اي نشسته ام که نمي دانم از کجا مي آيد و به کجا مي رود. خودم را گم کرده ام. گم شده ام در لابلاي خودم. فريادم را در گلو زنداني کرده ام. جز من هيچ کس نيست ولي انگار نيستم. انگار از روي نقشة جغرافياي زندگي حذف شده ام. چه کسي وجودم را باور دارد و چه کس متوجه نبودنم خواهد شد... نمي دانم ... زمزمه هايي را مي شنوم که حضورم را به تمسخر مي گيرند. از جاي جاي لحظه عبور مي کنم ولي ردپاي ثانيه را نمي بينم.

اینم یکی از حرفای دلم بود ... بی سر و ته

امروز قدم زدم با قطره هاي باران

بر سنگفرش خيس خيابان

شمردم دانه هاي سنگ را

گم شدم در هياهوي شن ريزه هاي شسته در باران

حک شدم بر سينة سنگ

بر تن کوچه ها خواندم

باز باران

با ترانه

مثل روزهاي خوب کودکيهايم

صدايت مثل هر باره گم شد در ميان موجها

و تنها از تو يادگاري مانده بر داغ دلم

دلم از سنگ سخت خارا بود

نگاهت خنجري افکند بر قلب سنگينم

سنگ خارا موم شد از آتش ناز نگاهت

ولي افسوس تو نگاهت را به يکباره گرفتي

و من مثل شاه بازي شطرنج

مات نگاه مستت گشتم

و تو با کيش دلم شدي فرمانرواي مطلق قلبم